مردی که چند پیاله بیشتر از ظرفیت خودش نوشیده بود از طبقه ی پنجم به خیابان پرت شد. به زودی جمعیت اطراف او را گرفت. سپس پلیسی آمد و راهش را از میان جمعیت باز کرد و پرسید: «این جا چه خبر است؟»
مرد مست گفت: «نمی دانم من هم تازه رسیده ام!»
این موقعیتی است که شما در آن هستید که از جای ناشناخته سقوط کرده اید، ابدأ نمی دانید از کجا آمده اید. اگر تو ندانی که از کجا آمده ای، چگونه می توانی بدانی که به کجا خواهی رفت؟ و با این وجود هنوز هم فکر می کنی که زندگی مقصدی بزرگ دارد؛ هنوز هم می پنداری که زندگی تو پرمعناست. تو خودت را فریب می دهی.و تو هر آنچه را که برای دانستن مورد نیاز است داری، ولی از آن استفاده نمی کنی.
تو گیتار را داری ولی آن را نمی نوازی، پس موسیقی شنیده نمی شود. تو ظرفیت هشیار شدن را که بتواند اسرار از کجا آمدن و به کجا رفتن و ماهیت اصلی تو را برملا کند داری، ولی آن را نکاویده ای؛ این نخستین کاری است که هر انسان هوشمندی خواهد کرد.
تمثیل روان شناسی
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
شاد باشین